بی خوابی

ساخت وبلاگ
      دو سه روز قبل عید بود داشتیم با یکی از رفقا دور میزدیم تو خیابون. هوا هم سوز بدی داشت! برای همین پنجره ها رو م بالا کشیده بودیم. نمیدونم چی شد یهو انداختم تو کمربندی و همینجوری داشتیم دور میزدیم شهرو ... که رسیدیم به یکی از میدونای گوشه ی شهر !     تو حاشیه میدون دیدیم یه بچه ای نشسته، سرشم تو یقه لباسش بود و فقط موهاش معلوم بود، یه کیسه هم جلوش بود. دلم نیومد ولش کنم همینجوری، یه بچه هشت، نه ساله تو این هوا، اینجا ... رفتیم جلوش ایستادیم و یکم پنجرخ رو کشیدم پایین گفتم بیا برسونیمت جایی میخوای بری، تو این هوا چرا اینجا نشستی؟ گفت: نه جایی نمیخوام برم! باید تا صبح حداقل پنجاه تومن کار کنم.باید برا عیدم لباس بخرم. الان نمیشه برم خونمون!      دلم لرزید، خیلی ناراحت شدم! گفتم خوب اینجا که کسی نیست بیاد کفشاشو بده واکس بزنی، آدم پیاده توی شهره نه لب جاده! بیا بریم لااقل تا یه جایی برسونمت که بتونی کار کنی، گرم تر هم باشه. باز گفت: نه، نمیشه. همه جا رو بچه های دیگه قرق کردن. برم اونجاها کار کنم اولا که نمیذارن و میان اذیت میکنن، دوما که هر چی کار کردم به زور ازم میگیرن!     خیلی شرایط عجیبی بود! حتی سوز سرمایی که از پنجره میمد تو ماشین هم قابل تحمل نبود! من و رفیقم خیلی پول همراهمون نبود، یه مقدار کمی داشتیم که همون موقع دادیم بهش... ولی باز دلمون راضی نشد، برگشتیم رفیقم رفت از عا بی خوابی...
ما را در سایت بی خوابی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6witrin1 بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 16:54

اوضاع خیلی جالبی بر زندگیم حاکمه در حال حاضر! اولا اینکه یه دوستی داشتم خیلی قدیمی، خیلی ... یهو اومده پیام داده که بیام تمومش کنیم دوستیمونو و همدیگه رو اذیت نکنیم! فلان و اینا... و واقعا یه هفته است تو شوکم! تو فیلما دیده بودم اونم مثلا روابط دو جنس مخالف که بیا همو عذاب ندیم و تمومش کنیم! ولی فکر نمیکردم دوست خودم که خوب مثه خودم پسرم هست همچین حرفی بهم بزنه یه روز! البته که من مقصرم.مقصر به تحویل نگرفتن و بی حال بودن و بی معرفتی! ولی اینجوری خوب... نمیدونم والا، فقط شوکه ام! دوما اینکه هزار و یک جور کار فشرده دارم در حدی که به معنای واقعی وقت کم میارم! درس و امتحان یه طرف، اون یه طرف، اون یکی یه طرف و باز اون یه طرف دیگه ! یکیشو بخوام بگم(همون آخریه) اینه که داریم یه نشریه مستقل میزنیم توی دانشگاه، تو زمینه ی ادبی! واقعا عشقه یعنی! پر از شور و اشتیاق و علاقه ام اصلا! کاش زمان هی می ایستاد که من ازش عقب نمونم، کاش می ایستاد با هم میرفتیم جلو! نمیشه ولی! اینا رو هم نوشتم که بمونه! چند وقت دیگه برگردم ببینم اول خیلی چیزا چجوری بوده! شاید دوباره خواستم احساساتمو زنده کنم، همون احساساتی که فراموششون کردم... بی خوابی...
ما را در سایت بی خوابی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6witrin1 بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 16:54

     امروز صبح از سر جلسه امتحان داشتیم با دوستم برمیگشتیم خونه. میگفت تو خیلی نامردی! خیلی میخونی ولی دروغ میگی الکی که من نخوندم و اینا! ( و البته حرف چرت میزد! واقعا خیلی درس نخونم!) من هر بار از یه راهی سعی میکنم بهشون بگم دارن اشتباه میکنن! امروز همون رو موتور بودیم بهش گفتم:« ببین من آخرین باری که دروغ گفتم یادم نیست. واقعا خیلی ساله که دروغ نگفتم و واقعا حاضر نیستم بخاطر همچین مسئله‌ی الکی ای آمار خودمو خراب کنم!» این جمله آخرو خوب حفظ کنین کارش دارم...      خلاصه اومدم یه دو ساعتی خونه کارامو کردم باز راه افتادم برم دانشگاه؛ کلاس داشتم. با موتور بودم. دیرم راه افتاده بودم. همینجوری داشتم برا خودم میرفتم که تو یه کوچه دیدم پلیس ایستاده و جلومو گرفت. جوری ایستاده بودن که قشنگ تو کمین باشن. _حالا کار نداریم که این کار که مثل کفتاری که به شکار نگاه میکنه به مردم نگاه میکنن به بهانه‌ی اجرای قانون، قاونو مداریه یا قانون گریزی! و اینکه واقعا توی کوچه پس کوچه وایستن موتور بگیرن و ببرن پارکینگ و پول پارکینگ در مقابل اینکه سر چهارراه ها بایستن و ترافیکو باز کنن و جلوی پارک دوبل و اینا رو بگیرن کدومش بهتره؟؟ چمیدونم والا!! ولش کن _ خلاصه من با اینکه کاسکت هم داشتم به حرف نکرد بی انصاف و موتورو برد پارکینگ، البته از رفتار بی ادبانه و بدون احترامشون هم میگذرم و نمیگم! انگار قاتل گرفتن!! بی خوابی...
ما را در سایت بی خوابی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6witrin1 بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 16:54